نمایان شدن آن نورپر فروغ را
زمینی ویران شده باید،ترک خورده به دست شب.
شعله از چوب تاریک زبانه می کشد.
کلام را مایه ای از این دست باید.
کرانه ای بی روح فراسوی هر نغمه،هر آواز.
برای زیستن باید مرگ را تاب آوری،
ناب ترین حضور خونی است که جاری می شود.
ایوبونفوا، شاعر ـ فرانسوی
زندگی بدون تفکر،ابریست سترون، که هرگونه چشم دوختن به آسمان و نماز باران خواندن، بیابان تشنه را سیراب کردن ناممکن است. که زیستن، نشانه ای از اندیشه یست که زندگی را سامان می بخشد و تعیین کننده موقیعیت وجایگاه انسان درطیف بندهای اجتماعی او می باشد . نگاه به مقدس بودن ارزش های نا میرا از گذشته دور خفته در فرهنگ آدمی ، تنها با خیزی بلند می تواند بسوی راه های آفرنیش آینده ای نو گام بردارد،با عبور ازسنگلخ ها رسید.این بستگی به اندیشیدن به عمل کنش یا واکنش در امورجاری است.که همان مسئله بودن یا نبودن است، در پهنای گستره زندگی می باشد، چه در سیاست و هنر وهرحادثه کوچک یا رخدادهای بزرگ که به شمار نیامدگان با آن درمی افتاند، وارزش و بهائی برای آن داده می شود. زیستن با اربابان سلطه با یک نام یا بن نشان ها ، ناسازگار بودن با وضعیت موجود ؟ که تاریخ فلسفه همانا، پاسخ دادن به این اساسی ترین تفسیر آن به معنای هستی بوده وهست. که تفکر و رؤیأ ی انسان با آن زیسته است ، و آن زادگاه و میرایی روند تاریخ اندیشه انسان بوده است. تن دادن به سنت ، یا تولدی دیگر، پشت کرده به میراث گذشته که هزینه آن تن دادن رنجوری،امید معؤق، رنج آور یا اشتیاق به داشتن رؤیا. طلسم شده درسنت یا جستجودر پی ارزش های نوین . در نفی آنچه در جریان زندگی بر او تحمیل شده، یا پاسخ دادن به رؤیا ها که همانا پرسشگریست.سئوال اینکه شادی کجاست؟ حقیقت کدام سؤاست؟در پی ارزش های نوین است درهیچ کجا! درپاسخ میتوان گفت یافتن حقیقت مطلق وجود خارجی ندارد بلکه حد دارد و نسبی است.که صفر در سایه یک شدن معنا پیدا می کند.و اندیشیدن به عدد دو تنها در رؤشنائی چراغ خرد و فضلیت، خود را نمایان و در دور دست می شود . انکارانچه «آری گویائی » یست وهمدست هم پیمان نشدن با آنچه تقدیر و سرنوشت را نمایندگی می کند. و سیاست موجود را حقیقت پذیر، به نام قانون و سنت در واقع به صف ترس زده گان پیوستن است .و اندشیدن را بیهوده گی، در سطح پائین چون بالنی پرواز کردن است. گاه فمینسیم یا،سوسیالیسیم ، نگاهی طرفدار محیط زیست حتی مدعای کمونیست بودن همچون پازلی عضوی از حزب باد بودن فرصت طلبی است،رقصیدن به هر نسیمی چون ساقه های جو، و در هیاهوی بازار دچار سر گیجه شدن است . اندیشیدن همیشه متهم به کافر بودن است و آن آنکار امریست که انسان را به توقف و تسیلم به خدایان المپا، آنچه خدایان زمینی فرمان می دهد. که اندیشه فراخوانی به پرومته پا به زنجیرمیباشد. اندیشیدن با پیدایش انسان از دور دست تاریخ وزیدن آغازکرده، با توهم وحقیقت هم دوش بوده و در قرون طولانی و سخت در شعله آتش و تکفیرشده در المپای مقدس خدایان قدرت دربوسه به صلیب ودرسجده در محراب ، در میدانهای شهر ها درمیان توهم هلهله گرجن زدهگان یادر کنار شورش گران عاصی. یاچشم دوختن به سنگ نگارها ، گوش سپردن به افسانه ها شنیده از زبان دیگری،یا دیدن آنچه در رو برو مشاهده میشود. و بافته شده چند بعدی از رخدادی در زمان سپری شده ،از شاهدان شیرین گفتار، در پیوند با نبض زندگی در جریان سامان یافته است . درمجلسی با جمعی ازیاران قدیم نشته بودیم و ازهر دری سخن می گفتیم، یا شنیدم در بلخ مرد درویشی از باغ مصفائی می گذشت، دربان به سفره خانه ی بزرگ مردی فرا خواندش ، یا درشبی تاریک بار ازشتران برگرفته ، چراغ آسمان از شرق بر آمده بود ، که ناگهان حرامیان بر کاروان ما حمله آوردند . بدین شیوه اندیشه انسان در دایره ای می چرخد کلاف اندیشه در هم می پیچید و قضاوت جانبداری به صورت عملی و نظری کنش و واکنش نمایان می شود. می .با ستم و سلطه یا در سنگر بی نشان ها، ارباب یا برده و بار کش. تاریخ اندیشه با قصه پردازی ازخود آغاز و با روایت چندگی درگردونه اندیشه فردی یاجمعی ، نفس زندگی را به جریان می اندازد.
اندیشه انسان همیشه در تنیده گی ژرفی با جهان رو در رو بوده است ، اسطوره ، تاریخ سپری شده واکنون و رؤیأ. دیگورودردریگز سیلواوسلاسکز با خلق تابلوی «ندیمه گان» چندگانه گی را به تصویر می کشد،که خود اندیشیدن به زندگی است. نوعی گم شده گی درزمان، عبور از تاریکی به روشنائی روز آمیخته است. ساختار ذهن و منطق فرد را قوانین جمعی به کنش و واکنش تعین می کند. به شکل تقلید، لمس اشیا و نام ها و کار برد آنها در کلاس زندگی به تکرار آموزش می بیند ،به مانند بازی کودکانه در مقابل آینه در او نقش پذیر می گردد. بدین طریق قطار در ریل زندگی به حرکت می افتد ، که مسافرانش ، قصه ها ، افسانه ها، باید ها و نباید ها هستند، در فراسوی آنها رؤیا از ناکامی یا کسر هویت شخصی افراد سخن می گوید. رؤیا همان خواست گشودگی در وضعیت موجود در خیال وفراسؤی واقعیت است. هویت اجتماعی فرد که ازنشانه ها، تفاوت نگاه اجتماعی ،با درهمآمختگی گفتارها، روایتها بر گرفته زندگی جمعی،ازمتن جایگاه خاص یا وابستگی به قشری خاص در یک جامعه طبقاتی اعلام اجتماعی می کند، به بازی صحنه نمایشی از زندگی رو می کند.که در آن ازهمسازی گرائی و اختلاف ها کنش یا واکنش نشان می دهد.و ایده ها با فاصله دور و نزدیک، جنگ و صلح تاریخ را می نویسد.تاریخ از دورون غار های تاریک آغاز می شود، آن زمان که انسان از تاریکی غار قدم به روشنائی خورشید نگاه دوخت به نام هستی،توهم و واقعیت کلاف اندیشه او را سامان داد.کلافی که دیگرواقعی نیست، تصرف شده از افسانه ها، مردگان خاموش،که تارو بودش مانند فرشی رنگین و بافته شده، همان که سبب ساز رنج و شادی زندگی امروزاست. بازیگرانش نسل پدران و مادران قصه گو و عابران خیابان هستند. و لحظه ای که حادثه ای را در ذهن ضبط میشود . با چییده مانی با آینده دوردست، با رویأی نافرمانی به نباید ها.نیایشیدن همان مرگ آفرنیش و سلب نمودن پیوستگی بین زندگی و تفکراست،تابوی سپید بی رنگ زیست گاه تحمل باررنج است. آن پذیرش قانون و عقلانی نمودن واقعیت موجود است، وسرکشی و ایستادن در برابرسازگاری، نیازمند به آنچه که نیاندیشده شده، به راز ها و شکاف های در تاریخ ، همان امرنا بهنگام است،« اندیشیدن به گذشته علیه وضعیت حال» تفکری که از خلال صورت بندی های تاریخی می گذرد، در عین حال هیچ شباهتی با گذشته ندارد.سرکش بودن به سیاست«آری گوئی» ، و به گور نهادن اسارت است. چاره رهائی از بنده گی، گریز ازاندیشه های حصار کشیده شده ، کلیشه ای و بسته بندی شده است. تفکرخلاق آفرینشی در راستای کاستن و سبکبار کردن زندگی انسان هاست.یافتن شکلی مطابق با این اشفتگی در زندگی همگان است.
هنر دیالتیک این است، که انسان را درموقعیت هستی دوباره برمیگرداند، به انچه بیگانه شده به جایگاه اصلی اش، و رهائی از بند هر گونه ایدیوئولژی به مثابه یک قرائت دینی و از هرگونه تحمیل از بیرون، سبک نمودن بارسنگینی بردوش هست بودن انسان می گذرد.که ایمان دینی بر مبنای تحمیل بر دیگری در واقع ایمان به خویش و باور خویش است، که در رحم قدرت مبدل هیولای سرد میگرد، که دوزخ از دهانش بیرون می ریزد. بار سنگینی بعنوان وظیفه، که آفرنیش و ارزش را درلبه پرتگاه می برد، و انسان را درجایگاه خدائی می نشاند.نا آفرینشگری نمادی از سیمای بایستی واطاعت و پذیرش، ومرگ هر گونه اشتیاق را به تقدیر و سرنوشت مبدل می سازد. سرکش بودن به «آری گوئی» ، اندیشیدن به دیگری «شدن» ، بیرون آمدن از چینه مان نهادهاست. .پذیرا شدن به اینکه تفکر نخستین پله برای خود زندگیست. و آن رفتن بسوی حقیقت است ،آن نیازمند اراده یست ، تن به اسارت قدرت ها محصود کنننده نمی دهد. و حقیقت تشخیص معنای آفریدن حد معین آن، همان نیروئی که عنصر متفاوت بودن را و همان کنش گربودن همیشگی در هر لحظه است.رسالت اندیشه نه تاریخ خویش ، بلکه به آنچه می بایست « شدن» است . سرودی نو به گوش های کوچک ، فرود آمدن از برای بر آمدنی دیگر. رها شدن از روزمره گی.، تن نسپردن به آنچه موجود است.آن خواستار آزاد زیستن با پرسش و پاسخ دادن و شناخت مرز ها وماهیت تفاوتهاست، مانند «دانه های شن اند چیزی به نام توده شن وجود ندارد ـابولیدس ملتی( پیرو زنون یویانی*) که در زیر چتر آن متفاوت بودن که آزادی بی قید شرط را پذیرا و در راستای هم گام شدن آنچه زند گی را دگرگون می خواهد. سپیده دمان نیاز مند دستی توانا، عاشقی دلیر برای زندگی، که نقاد گذشته، بیانگر اکنون، آینده ای شعر گونه است. کسی که به جستجوی زندگی از نوع دیگریست، از مصلوب شدن زندگی سر باز می زند و زندگی می کند. نه در اضظراب و پریشانی ، او ستایش گر زند گی یست، دارا ی گوشی شنوا برای کلام های زیرکانه و خردمندانه، و نگاهی انتقادی به جریان« سیر و سیرک» که در رم می گذرد دارد. تا به هست سرکشی خویش و به ضرورت پاسخ گوید.
اندیشیدن به تفاوت ها، که جنس و ماده امرآینده را ماهیت میبخشد، وهر رخدادی تصویری از تنیدگی، اکنون و فردا ست.انسان که تمثلی از خدا بود، آنگاه که آنجیررا از درخت گناه خورد، به انسانی مبدل شد که بار گناه خویش رابه دوش گرفت، متفاوت شد.از گونه خدا وندی متفات شد.یا داستان تصلیب مسیح با چهار حضور و چهار روایت نشان می دهد که هیچ متنی قعطیت ندارد. و این امید است که معنا میبخشد به عمل مشترک و زندگی . نگاه انتقادی داشتن به هر متنی است. تفکر، که خرد و فضلیت ، سیرناپذیری را برای رسیدن چشم اندازی دوردست است. تفکرنیازمند به بلند پروازی محدود،بر اساس عامترین فصل اشتراک ها که زیر چتر همه با هم فرا خوان نمی دهد.می داند آنکه ارباب جدید را فریاد می کند همان برده و بی نام نشانی است که افرنیش را در سنت دیرین پی می گرد.، شاه نمی تواند سکه به نام خویش نزند.اما وزن وسنگینی خویش را در کفه ترازو سنجید می توان با رؤيا می توان پرتاب طاس را از تاریکی اکنون به روشنائی های دور دست پل زد. با پذیرش مطرود شده گی ، گریز از حلقه های زندان قدرت. در سایه سازگاری درتحمل باراست که شترهنگام بار زانو می زند، می خواهد که خوب باراش کنند،به آنچه به ارث به جا مانده. پس اندیشه گری و فلسفه درمقام فلسفی آینده همان اندازه تاریخی خواهد بود و ابدی. ارزش نوین سنت شکن، شورش گر، نه گرفتار درسلسله بایگانی تاریخی، تلاش گری سیر ناپذیر، مانند شیر که می خواهد سرورصحرای خود باشد، با خدای مطلق در ستیز ، می خواهد آزادی را فرا چنگ آورد، خدا و ایمان به آن چیست ؟ آنکه دستور می دهد،’’ توـ نباید’’-نام دارد،و ایمان همان تعصب است ویروسی که واقعیت جاری با باور های جمعی و قطعیت حفظ و پیوند می زند . این همان تاریخ روایت تسلیم ، خالق محدودیت ، سازش، وخواستار «آری گوی» وحاکم بالفعل است. در نمایش در انتظارگودو، که بیانگر امید داشتن در عصر ناامیدی، وهر آنچه که آمدنی وشدنی است.گلاف پیچیده ای که زندگی را معنا می بخشد. نمایش حکایت از فرمان بری و نافرمانی وهمچنان در انتظار گودو به پایان می رسد.عاری از هر گونه کلیت، غایت گری، رسیدن ست، اما گودو در نهایت نمی آید و انتظار ادامه می یابد. امید واهی بستن به تفکر بسته بندی شده تاریخی ، ابراز تردید به ساختار های رسمی نا کار آمد تکه زدن به قهرمانی های واقعی تاریخ امروزبایستی مبدل شود، به امید به روشنی بخشیدن به تاریکی ها، شکاف ها و درزهای تاریخی که وعده دیگری می دهد که حتمتی در کار نیست.ولحظه در امر کنونی که بایست مورد تقدیر قرار گیرد با وجود تفاوت ها، نشانه ایست از آزاد بودن از سنت، که هیچگاه نیست نمی گرد، بلکه در دورون غار اندیشه به پنهانی عمل می کند.یا تیکه زدن به علم یک نگاه نمی تواند اثبات نهایت باشد .آری زمین گرد است و خورشید یک ستاره است .اینگونه علم تنها سهمی ازهستی شناسی است.حتا علم ریاضیات نیز به مجموعه دیگری از متون تبدیل میشود که قرائت آنها الزامأ با تردید توأم است . پس نگاه به تئوری وآگاهی از دریچه علمی ، فرسوده بودن خسته بودن است .« این خستگی نیست،علی رقم صعود،صرفا خسته نیستم ، وآنجا شخص خسته دیگر هیچ امکان (سوبژکتیوی)در اختیار ندارد،پس می تواند کمترین امکان (ابژکتیوی)را بالفعل کند. اما امکان ابژکتیو همچنان باقی می ماند، زیرا نمی توان هرگز کل امر ممکن را بالفعل کرد.درواقع آفریدن امر ممکن همراه با محقق کردنش رخ می دهد. و شخص خسته صرفأ فعلیت بخشیدن را فرسوده است، در حالی که شخص فرسوده کل امر ممکن را می فرساید. شخص خسته دیگر نمی تواند محقق کند.اما شخص فرسوده دیگر نمی تواند ممکن کند،، این که ناممکن رو ازم می خوان، این خوبه، چه چیز دیگه ای می توان ازم بخوان» ما خسته، فرسوده، فروریخته، به تکرار خویشیم، در دایره ای با یک رؤیا به خیزشی فراگیر، به حلقه تقدس گرائی فرو افتاده ،که موجب پراکنده گی پرتاب شده گی با رویأ آغشته با تفکر یک بعدی زندگی می کنیم . هیجانی از کار بی مزد حدیث چپ سنتی در این است «با انگشت به دنیا می زنه و خیال ممکنه کارش را انجام داده » و نگاه همه جانبه به رخداد های روزمره، یک به دنبال هیچ .بدون دستآوردی که گوش شنوائی داشته باشد.تاریخ واز قصه گوئی خود با تما م احترا به جان فشان رها باید کرد به آینه بنگر، به این به خوابی که هر شب با قصه اش به خواب می رویم ، سحرگان دو باره به آن می اندیشیم.نه به راهی که انسان برای باز سازی خویش نیازمند است.
برداشت آزاد از ـ نیچه چنین گفت زرتشت
ژیل دلوزـ یک زندگی فصل دهم
بکت ـ نمایشانه ، در انتظار گودو
مشیل فوکو،تبار شناسی
تا سپیده دمان
هادی
بکتاش
راوی رود ابدیت قلم،آزادی ، انسان
وسفر کرده به زاغه های رنج
گفته بودی،
ماه اردی بهشت فصل باران است
بیین انبوه ابرها ، چه بعض آلود اند
گفته بودی،
خیل گرسنگان
نگاه کنید،
درخت امید پر از غوغای پرنده گان است
در این باغ خفته درپایئز
گفته بودی
نگاه کنید،
عاصیان جان شیرین
تبر ترس خورده، خسته
در پای سرو شیراز زانو زده
حال بنگر،
بکتاش
چراغ اطاقت هنوز روشن است
وقلم تو،بجا مانده از غارت
تا سپیده دمان در کار است
بنویسد شعر ناتمام تو را
در ستایش آزادی، انسان تنها شده